سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
سه شنبه 94/10/22 10:25 ع
روزی با هم به گورستان روستا رفتیم. سکوت وهم آوری بر آن جا سایه انداخته بود. علی اصغر آهی کشید و گفت: اموات در این مکان چقدر غریبند و چه قبرستان بی رونقی دارند. اگر شهیدی در این جا دفن شود فضای آن روح می گیرد و بوی زندگی از آن به مشام می رسد. محلی را انتخاب کرد و نشست، مرا نیز کنار خود نشاند و گفت: «دعای توسلی بخوانیم،یقین دارم این ها گوشی شنواتر از زنده ها دارند و لبیک خواهند گفت.»
شروع به خواندن دعا کرد. سوزی در کلامش بود که اشکم را بی اختیار جاری می کرد. وقتی دعا تمام شد، گفت: «اگر شهید شدم برای تعیین محل دفن با والدینم بگو مگو نکن. بگذار هر جا آن ها خواستند، دفنم کنند. باورکن جسمم هر کجا باشد، روحم در کنار توست.»
به علامت رضا سری تکان دادم.
چند روز بعد به منطقه رفت و پس از اندک مدتی پیکر بی جانش را آوردند.
من طبق قولی که داده بودم، در مورد محل دفن هیچ اظهار نظری نکردم. والدینش آمدند و او را از کنار بهشت فضل(محل دفن شهدا) عبور دادند و راهی روستا شدند.
من نیز بی صدا با پیکر همسرم همراه بودم. تابوت روی دست ها رفت و رفت و درست در نقطه ای که چندی قبل با هم نشسته بودیم و دعای توسل می خواندیم، فرود آمد و در همان نقطه نیز به خاک سپرده شد.
«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص88، راوی همسر شهید علی اصغراسدی»



برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 94/10/22 10:19 ع

انجام چند عملیات ناموفق و به شهادت رسیدن عده ای از فرماندهان رده بالا، فرمانده ی کل قوا؛ حضرت امام خمینی- رحمة الله علیه- ، را بر آن داشت تا با صدور فرمانی ، برنامه ریزان جنگ را از حضور در خط مقدم بازدارند، لذا همگی آن ها ملزم شدند نیروهایشان را در عملیات ها از طریق بی سیم، و از پشت سر هدایت کنند.

چند روز پس از صدور این فرمان ، خبر رسید سردار محمد فرومندی، در خطوط مقدم به ساماندهی نیروهایش مشغول است. مسئول مافوق وی در پاسخ به مواخذه ی فرماندهان گفت: «محمد را به حال خود بگذارید. او دیگر زمینی نیست، آسمانی شده است. در هر فرصتی که به دست می آورد ساعت ها پیشانی برخاک می گذارد.»

چند روزی از این جریان گذشت. عملیات در منطقه ای رملی آغاز شد. هم رزمش می گوید: «کسانی که با مناطق رملی آشنایی دارند می دانند خاک نرمی در آن جاست که انسان را تا زانو در خود فرو می برد. حرکت و انجام عملیات در چنین مناطقی بسیار مشکل است. بدتر از همه، بادهایی است که خاک ها را بر سر و روی رزمندگان می پاشد وآن ها را تا پا به رنگ خاک در می آورد. فقط برق چشم هاست که پس از چهره های خاک آلود، نوید حضور رزمندگان را در آن مکان می دهد.

در گرماگرم نبرد، صدای موتور توجهم را جلب کرد. بدان سو رفتم. فرمانده ی عملیات ؛ محمد فرومندی، را دیدم که سوار بر موتور در منطقه حضور یافته و پیشروی نیروهایش را نظاره گراست. آن چه مرا به تعجب واداشت ، چهره ی پاکیزه و درخشان او در آن منطقه بود. گویی همان لحظه با آ ب گرم استحمام کرده بود. و... دقایقی بعد ترکش خمپاره ای او را آسمانی کرد.»

منبع:

« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص100، راوی هم رزم شهید محمد فرومندی»

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 94/10/16 10:44 ع
شهید مظلوم دکتر محمد حسینی بهشتی حالا دیگر سید فضل الله بهشتی(پدر شهید بهشتی) همان امام جماعت خوش چهره ومشهور مسجد لومبان اصفهان ، جواب نذر ونیازهایش را گرفته بود. دوم آبان 1307بود وفرزند سید هاشم زاهد (پدر بزرگ شهید بهشتی)، پدر شده بود.
قبل از این که دوباره به خواستگاری معصومه (مادر شهید بهشتی)بیاید، در خواب دیده بودم که از خانواده ی بهشتی صاحب نوه ا ی می شوم، با خیرکثیر. باقیات الصالحات. بار اول رد کردم. اما بعد از خواب تصمیمم عوض شد.
امروز که پسر معصومه رابغل کرده ام، قبل از این که احساس پدر بزرگی داشته باشم،احساس حسن عاقبت می کردم.
«سید محمد حسینی بهشتی- نگاهی به زندگی ومبارزات شهید دکتربهشتی-فرشته ی مرادی- ص5»



برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 94/10/16 10:43 ع

وقتی پای به حریم امن الهی گذاشت، به شکرانه ی این توفیق، قرآن را در سه روز ختم کرد.

جمعه ی خونین مکه فرا رسید. همه آماده می شدند که در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت کنند. او را دیدم که سرش را در میان دست هایش گرفته بود وشقیقه هایش را می فشرد.

گفتم: مگر به راهپیمایی نمی آیی؟ گفت: سر در د شدیدی دارم می دانم که نمی توانم تا آخر راه باشما باشم، می خواهم کمی بخوابم شاید بهتر شوم، وخوابید. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که چشم گشود وحیران بر جای نشست ؛ وهنگامی که ما را در حال رفتن دید، گفت: صبر کنید ، من هم می آیم.

متعجب گفتم: چرا تصمیمت عوض شد؟ گفت: به محض این که چشم برهم گذاشتم، فرزند شهیدم را دیدم . او گفت: مادر! تا ساعتی دیگر به من ملحق خواهی شد. او با شتاب غسل شهادت کرد و با ما راهی شد. 

« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص14، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده».

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 94/10/16 10:39 ع

دیار یار وقتی مادرم می خواست به مکه برود، خواهر شیرخواره ام را در آغوشم گذاشت وگفت: او را به تو می سپارم مراقبش باش. پس از چند روز پیکر غرق به خونش را از عربستان باز گرداندند. وقتی برای وداع با او به معراج شهدا رفتیم ، کودک شیرخواره اش را روی سینه اش گذاشتم تا شاید بی قراری اش پایان گیرد. در آن لحظه همه دیدیم که قطره اشکی از گوشه ی چشم مادرم فرو چکید.

« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص21، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده».

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 94/10/16 10:37 ع
بعد از شهادت همسرم بسیاری از اوقات حضور او را در خانه احساس می کردم.
عصر جمعه بود. بچه ها تلویزیون نگاه می کردند و من گوشه ای نشسته بودم و خاطرات روزهای خوب با او بودن را در ذهنم مرور می کردم. ناگهان بوی عطری که علی همیشه استفاده می کرد به مشامم رسید. با خود فکر کردم، استشمام این رایحه ی دلپذیر زاییده ی تخیلات من است.
لحظه ای بعد دیدم بچه ها با کنجکاوی به اطراف نگاه می کنند و می گویند: مادر این بوی خوش از کجاست؟
« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص93، راوی همسر شهید علی صادقی»



برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 94/10/9 3:46 ع

نماز شب حاج اصغر و حاج اکبر ترک نمی شد. آنها در حالیکه فضای خانه را همیشه شاد نگه می داشتند،

به هیچ عنوان تعلق خاطر به دنیا نداشتند. یادم هست یک شب از خواب پریدم.

دیدم علی اصغر در حال نماز شب خواندن است، به شوخی گفتم: بخواب! هنوز اذان نگفته اند!

او هم جواب داد: تو بخواب که خوابت دیر شده! علی اکبر هم همینطور، یک حمام کوچکی داشتیم گوشه حیاط که

فقط یک نفر داخل آن جا می شد. حاج اکبر، بخاطر اینکه مزاحم خانواده نشود، می رفت داخل آن حمام و نماز شب می خواندو

ما گاها از صدای گریه او متوجه می شدیم که کجاست و مشغول چه کاری است.

خاطره ای از زندگی شهیدان علی اکبر و علی اصغر صادقی

منبع: کتاب صادقی




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

سه تا تیپ درست کرده بود؛

کربلا امام حسین،

عاشورا و چند گردان مستقل.

پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟

عاشورا ! امام حسین تنها است. »

برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت

 « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه. »

 نیروی کارکشته که می خواست می گفت

«کنسرو پخته بفرستین، نه خام. »

یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 31




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد،

معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد.

خدا خدا می کردم دختر باشد.

وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم.

مهدی که شنید بچه دختر است،

گفت

«خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 67




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

خاطره از شهید مهدی باکری

قبل از عملیات بدربود.

یکی – دو روز مانده بود به عملیات.

 بهش گفتم

« حاجی تو این عملیات کارت خیلی سخته ها!»

گفت« چه طور؟»

گفتم« آخه این اولین عملیاتیه که حمید کنارت نیست.

باید تنهایی فرماندهی کنی. »

گفت:« حمید نیست، خداش که هست. »

یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 97




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
   1   2      >