محمدحسین در کلاس دوم راهنمایی ، عصرها به مدرسه میرفت . یک روز صدایش کردم تا آماده شود ، ولی جوابی نداد . فکر کردم بیرون از خانه رفته ، یکدفعه از پشت دیوار صدایی کرد که مرا بترساند. پرسیدم کجا بودی؟ گفت : سر قبرم نشسته بودم . فکر کردم شوخی میکند . گفتم : قبرت کجا بود؟ محمدحسین توضیح داد که قبر من در بهشت زهرا قطعهی 24 ردیف 11 است .
من که اهل قم بودم و منزلمان در کرج واقع بود . هیچگاه به بهشت زهرا نمیرفتم ، به همین خاطر نمیدانستم قطعه چه مفهومی دارد و از او خواستم تا مرا هم به آنجا ببرد ، ولی حسین با قاطعیت گفت :
«هنوز نوبتت نشده . بعدها اینقدر خودت به بهشت زهرا بروی که سیر شوی».
پس از شهادت او برای دفن پیکرش به بهشت زهرا رفتم ، حرفهای او یکی یکی در مقابل چشمانم مجسم میشد ، تازه مفهوم بهشت زهرا و قطعه را فهمیدم و محمدحسین همانطور که گفته بود در قطعهی 24 ردیف 11 به خاک سپرده شد.
منبع : لحظه های آسمانی
برچسب ها : یاد و خاطره شهدا ,
دو ماهی میشد که در اطراف پاسگاه سمیه _ منطقهی فکه _ مستقر شده بودیم. هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جستوجو میکردیم، ولی حتی یک شهید هم نیافته بودیم. برایمان خیلی سخت بود. در آن هوای گرم با امکانات محدود و هزار مشکل دیگر، فقط روز را به شب میرساندیم. روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر. دو سال بود که در آتش حضور در گروه تفحص میسوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم، ولی آمدنم بیفایده بود. اول فکر میکردم آن موقعها سنم کم بوده و نتوانستهام در جبهههای جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات میکنم ولی...
روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل کارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم. وقتی به منطقهی مورد نظر رسیدیم، همه پیاده شدیم، ولی حاج صارمی _ مسئول اکیپ تفحص لشکر 31 عاشورا مستقر در منطقهی فکه _ پیاده نشد. وقتی با تعجب نگاهش کردیم، گفت: «من دیگر نمیتوانم کار کنم؛ چرا باید دو ماه کار کنیم و حتی یک شهید هم پیدا نشود. من از همه شکایت دارم. چرا خدا کمکمان نمیکند. مگر این بچهها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامدهاند؟چرا...
بیل مکانیکی شروع به کار کرد و ما هم چهار چشمی پاکت بیل را میپاییدیم تا شاید نشانی از یک شهید بیابیم. دستگاه سومین بیل را پر از خاک کرد که همه با مشاهدهی جمجمهی یک شهید در داخل پاکت بیل فریاد سر دادیم. فریاد یا زهرا (س) دشت فکه را پر کرد. پریدیم تو گودال و شروع کردیم به جستوجو. بدن شهید زیر خاک بود. آن را درآوردیم. اولین بار بود که با پیکر یک شهید روبهرو میشدم. حالتی داشتم که وصفناپذیر است.
به امید یافتن پلاک یا نشان هویتی از جنازه، تمام آن قسمت را زیر و رو کردیم، اما هیچ چیز نیافتیم. خوشحالیمان ناتمام ماند. همه در دل دعا میکردیم که پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد کند. کمی آن سوتر، جنازهی دو شهید دیگر را پیدا کردیم. دومی دارای پلاک و کارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی.
صارمی که خوشحالی مینمود، خاکهای اطراف را الک میکرد تا شاید پلاکش را پیدا کند. تلاشش بینتیجه بود. از یک طرف خوشحال بودیم که عیدیمان را گرفتهایم و از طرف دیگر دو شهید بینام و نشان خوشحالی و آرامش را از دلهایمان میزدود. چارهای نبود. باید با همان وضع میساختیم. پیکر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر. هیچکدام روی پاهایمان بند نبودیم. قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقهی تفحص.
عصر راه افتادیم. از توی ماشین که پیاده شدیم، ذکر دعا روی لبهایمان بود. آرام راه افتادیم تا محل کشف پیکرها. انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه میرفتیم. دل توی دلمان نبود. یکی از بچهها که جلوتر از همه بود، فریاد کشید: «پلاک... پلاک را پیدا کردم».
دوید و شیرجه رفت روی خاکی که آنقدر آن را الک کرده بودیم، نرم نرم بود. برخاست. زنجیر یک پلاک لای انگشتانش بود. شروع کردیم به جستوجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو میرفتیم و چشمهایمان زمین را میکاوید تا اینکه پلاک شهید را پیدا کردیم.
هوا تاریک شده بود و ما همچنان چشم به زمین داشتیم. هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمیخواست برگردیم به مقر. گریهام گرفته بود. در دل گفتم: «یا علی! عیدمان را دادی ولی چرا ناقص...».
صدای صارمی از کنار تویوتا وانت درآمد که اعلام میکند کار را تعطیل کنیم.
بیلهای دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین. اصلاً دلمان نمیخواست از آنجا برویم.
برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یکدفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد: «مژده بدهید. ..».
آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به کمر زد. نگاهش کردیم که یک پلاک را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و کشیده شدیم طرفش. یکی پرسید: «چیه عمو حسن؟ از کجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت: «مال آن شهید مفقود است. لای استخوانهای جمجمهاش بود....». بچهها خندیدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عیدیمان کامل شد».
منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 133
راوی : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا
برچسب ها : کرامات شهدا ,
یکى از روزها که خاک ها را به دنبال شقایق هاى پنهان، مى کاویدیم، در اطراف ارتفاع 112 فکه، به پیکر چند شهید برخوردیم که همه شان آرام و زیبا برروى برانکارد خوابیده و شهد شهادت نوشیده بودند. یکى از آنان لباس سبز و زیباى «سپاه» بر تن داشت و با اینکه بیش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زیبا و تمیز خود نمایى مى کرد.
شروع کردیم به جستجو میان پیکر شهدا بلکه پلاک و یا کارت شناسایى از آنها بیابیم. دگمه هاى لباس سپاه او را که باز کردیم، متوجه یک گلوله عمل نکرده خمپاره 60 میلیمترى شدیم که مستقیم بر روى بدن او اصابت کرده بود. گلوله خمپاره، کمر شهید و کف برانکارد را سوراج کرده و در زمین نیز فرو رفته بود.
با احتیاط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج کردیم و به کنارى نهادیم. یک آن برگشتم به هنگامه عملیات والفجر یک، بهار سال 62، زمانى که او زخمى بوده و ذکر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...
بر گرفته شده از ساجد
برچسب ها : یاد و خاطره شهدا ,
ای جماعت جنگ یک آئینه است
هفتة تاریخ را آدینه است
لحظهای از این همیشه بگذرید
اندرین آئینه خود را بنگرید
داغ بود و اشک بود و سوز بود
آه ! گویی این همه دیروز بود
اینک اما در نگاهی راز نیست
در گلویی عقدة آواز نیست
نسلهای جاودان فانی شدند
شعرها هم آنچه میدانی شدند
روزگاران عجیبی آمدند
نسلهای نانجیبی آمدند
ابتدا احساسهامان ترد بود
ابتدا اندوههامان خرد بود
رفته، رفته خندهها زاری شدند
زخمهامان کمکمک کاری شدند
عقدهها رفتند و علّت مانده است
در گلویم حاج همت مانده است
زخمیم اما نمک بیفایده است
درد دارم نیلبک بی فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشکر چنگیز از روحم گذشت
جان من پوسید در شبغارهها
آه ای خمپارهها، خمپارهها ... !
منبع: سالنامه لشگر27 محمد رسول الله 1385
محمدحسین جعفریان
برچسب ها : ادبیات مقاومت ,