سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
چهارشنبه 92/8/1 2:34 ع

دو ماهی می‌شد که در اطراف پاسگاه سمیه _ منطقه‌ی فکه _ مستقر شده بودیم. هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جست‌وجو می‌کردیم، ولی حتی یک شهید هم نیافته بودیم. برایمان خیلی سخت بود. در آن هوای گرم با امکانات محدود و هزار مشکل دیگر، فقط روز را به شب می‌رساندیم. روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر. دو سال بود که در آتش حضور در گروه تفحص می‌سوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم، ولی آمدنم بی‌فایده بود. اول فکر می‌کردم آن موقع‌ها سنم کم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌های جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات می‌کنم ولی...

روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل کارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم. وقتی به منطقه‌ی مورد نظر رسیدیم، همه پیاده شدیم، ولی حاج صارمی _ مسئول اکیپ تفحص لشکر 31 عاشورا مستقر در منطقه‌ی فکه _ پیاده نشد. وقتی با تعجب نگاهش کردیم، گفت: «من دیگر نمی‌توانم کار کنم؛ چرا باید دو ماه کار کنیم و حتی یک شهید هم پیدا نشود. من از همه شکایت دارم. چرا خدا کمکمان نمی‌کند. مگر این بچه‌ها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامده‌اند؟چرا...

بیل مکانیکی شروع به کار کرد و ما هم چهار چشمی پاکت بیل را می‌پاییدیم تا شاید نشانی از یک شهید بیابیم. دستگاه سومین بیل را پر از خاک کرد که همه با مشاهده‌ی جمجمه‌ی یک شهید در داخل پاکت بیل فریاد سر دادیم. فریاد یا زهرا (س) دشت فکه را پر کرد. پریدیم تو گودال و شروع کردیم به جست‌وجو. بدن شهید زیر خاک بود. آن را درآوردیم. اولین بار بود که با پیکر یک شهید روبه‌رو می‌شدم. حالتی داشتم که وصف‌ناپذیر است.

به امید یافتن پلاک یا نشان هویتی از جنازه، تمام آن قسمت را زیر و رو کردیم، اما هیچ چیز نیافتیم. خوشحالیمان ناتمام ماند. همه در دل دعا می‌کردیم که پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد کند. کمی آن سوتر، جنازه‌ی دو شهید دیگر را پیدا کردیم. دومی دارای پلاک و کارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی.

صارمی که خوشحالی می‌نمود، خاک‌های اطراف را الک می‌کرد تا شاید پلاکش را پیدا کند. تلاشش بی‌نتیجه بود. از یک طرف خوشحال بودیم که عیدیمان را گرفته‌ایم و از طرف دیگر دو شهید بی‌نام و نشان خوشحالی و آرامش را از دل‌هایمان می‌زدود. چاره‌ای نبود. باید با همان وضع می‌ساختیم. پیکر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر. هیچ‌کدام روی پاهایمان بند نبودیم. قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقه‌ی تفحص.

عصر راه افتادیم. از توی ماشین که پیاده شدیم، ذکر دعا روی لب‌هایمان بود. آرام راه افتادیم تا محل کشف پیکرها. انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه می‌رفتیم. دل توی دلمان نبود. یکی از بچه‌ها که جلوتر از همه بود، فریاد کشید: «پلاک... پلاک را پیدا کردم».

دوید و شیرجه رفت روی خاکی که آن‌قدر آن را الک کرده بودیم، نرم نرم بود. برخاست. زنجیر یک پلاک لای انگشتانش بود. شروع کردیم به جست‌وجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو می‌رفتیم و چشم‌هایمان زمین را می‌کاوید تا این‌که پلاک شهید را پیدا کردیم.

هوا تاریک شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمین داشتیم. هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمی‌خواست برگردیم به مقر. گریه‌ام گرفته بود. در دل گفتم: «یا علی! عید‌مان را دادی ولی چرا ناقص...».

صدای صارمی از کنار تویوتا وانت درآمد که اعلام می‌کند کار را تعطیل کنیم.

بیل‌های دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین. اصلاً دلمان نمی‌خواست از آن‌جا برویم.

برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یک‌دفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد: «مژده بدهید. ..».

آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به کمر زد. نگاهش کردیم که یک پلاک را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و کشیده شدیم طرفش. یکی پرسید: «چیه عمو حسن؟ از کجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت: «مال آن شهید مفقود است. لای استخوان‌های جمجمه‌اش بود....». بچه‌ها خندیدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عیدیمان کامل شد».

منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 133

راوی : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
دوشنبه 92/7/29 6:39 ع

شب قبل از عملیات محرم ، شهید مهدی سامع تا بعد از نیمه‌ شب به شناسایی رفته بود و دیر وقت خسته و کوفته برگشت و به خواب رفت .
بچه‌ها که برای نماز شب بیدار شده بودند ، او را بیدار نکردند ، چون خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شرکت می‌کرد .
صبح که برای نماز بیدار شد ، با ناراحتی گفت : « مگر سفارش نکرده بودم مرا برای نماز بیدار کنید؟» وقتی دلیلش را خواستند ، آه سردی کشید و گفت : « افسوس ! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد »
فردا شب سامع به خیل شهیدان محرم پیوست .

منبع : کتاب زخم شقایق
راوی : حمید باقری




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
یکشنبه 92/7/21 6:27 ع

نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلابرای زیارت .محمد(صابری)هم با ما بود .همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!!همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته ومشغول نماز شب است.دستش بسوی آسمان بود واستغفار میکرد.همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد .با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.

سال69ویک ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود.یک شب بی مقدمه گفت:هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر ومادرم برسانید.قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید.بعد ادامه داد:به پدر ومادرم بگوییدهمانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید.هرچند سخت است.می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!از صحبت های او تعجب کردیم گفتم:محمد این حرفها چیه؟خدا روشکر تو حالت خوب شده،چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم.روز بعد در محوطه بودیم.ساعت 3عصر محمد گفت:سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد وروی زمین افتاد اورا به بهداری بردند.همه دلشان میخواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد.در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت.روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.

منبع:کتاب خاطرات آزادگان




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
شنبه 92/7/20 8:41 ع

هنگامی‌که علی‌اکبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علی‌اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز کن تا یک‌بار دیگر تو را ببینم. آن‌گاه چشمانش را باز کرد» و این‌چنین شهید علی‌اکبر صادقی، پیک لشکر 27 محمد رسول ا... آخرین درخواست مادرش را اجابت کرد و برای ما تصاویری به یادگار گذاشت که بدانیم «شهدا زنده‌اند».

منبع :روزنامه جمهوری اسلامی

راوی : مادرشهید




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
جمعه 92/7/19 10:51 ص

علاقه‌ی عجیبی به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت که همیشه نماز را در مسجد بخواند. زیبا دعا می‌خواند و با خدا راز و نیاز می‌کرد. با رفتار خویش باعث شده بود که مردم برایش احترام خاصی قایل باشند. احترامش به پدر و مادر درخور ستایش بود. با محبت با آن‌ها رفتار می‌کرد.

زمانی که می‌خواست برای آخرین بار به جبهه برود چشمانش پر از اشک شد و آهسته گفت:

«این آخرین مرخصی من بود، من دیگر بر نخواهم گشت! و دیگر هیچ‌گاه قدم بر خاک روستایمان نگذاشت».

منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 67

راوی : برادر شهید




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
شنبه 92/7/13 1:11 ع

 

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»

منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 75

راوی : خاطره از بسیجی محمد

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

محمدعلی(نیکنامی) وصیت کرده بود: "وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند". به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند: حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که با بقیه شهدا وارد می شه همراه بقیه هم خارج می شه. آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند. مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو طواف دادند. اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم. به خاطر اینکه آب خون روی فرش ها می ریخت از تکون دادن پیکر خودداری کردند. حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی ازش نریخت به خاطر اتفاقی که افتاد، محمدعلی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید.

راوی:خواهر شهید

منبع:کتاب من شهید می شوم ص128




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 92/7/9 5:32 ع

 

مادرم می‌گفت: «از هجران سید مهدی» ناراحت بودم. یک شب او را در خواب دیدم، به او گفتم: تو از پیش من رفتی و دیگر یادی از من نمی‌کنی و سراغی از ما نمی‌‌گیری؛ مهدی گفت: مادر من می‌توانم به شما سر بزنم ولی در انظار مردم نمی‌شود، شما ناراحت نباش، چند روز دیگر به سراغت می‌آیم.

یک روز بعدازظهر که در منزل تنها و روی پله‌های جلوی اتاق نشسته بودم، ناگهان چشمم به حیاط افتاد، با کمال تعجب دیدم سید مهدی در حالی که لباس روحانی به تن دارد و تسبیحی را هم در دستش می‌چرخاند و با خود چیزی را شبیه شعر زمزمه می‌کند به طرف من می‌آید. او جلو آمد و با من صحبت کرد. به او گفتم: «چرا دیر آمدی؟» گفت: «حالا که آمده‌ام و پیش تو هستم.»

من از شوق به گریه افتادم و با او حرف زدم و درد دل کردم و ازخود بی‌خود شدم. وقتی متوجه شدم، که او نبود. مرتبه‌ی دیگر که سید مهدی را دیدم، در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم، ناگهان احساس کردم سید مهدی وارد اتاق شد و جلوی من به نماز ایستاد، نمازم را مدتی طول دادم که بیشتر او را ببینم، او هم نمازش را ادامه داد، بعد فکر کردم نمازم را تندتر بخوانم تا پس از نماز او را بهتر ببینم و با او صحبت کنم، به سجده رفتم، از سجده که برخاستم هیچ‌کس جلوی من نبود.

منبع :کتاب لحظه های آسمانی  

راوی : خواهر شهید

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

مدت ده سال بود که از او خبری نداشتیم،‌ نه می‌دانستیم شهید شده است نه اسیر. تا این‌که یک شب او را در عالم خواب دیدم. بسیار مهربان بود، و در حالی‌که چهره‌ای خندان داشت، گفت: «مادر! این‌قدر بی‌تابی نکن، به زودی پیش شما خواهم آمد».

چند روز بعد وقتی پیکر مطهر تعدادی از شهدا را تشییع کردند، تابوت «عبدالرحیم» هم بر امواج دست‌های حلقه شده بر دوش مردم چون نگین انگشتری می‌درخشید.

منبع :روزنامه اطلاعات  

راوی : مادرشهید




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

یک شب که در جبهه‌ی غرب در سنگر خوابیده بودم، محمد (1) که در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد. بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت‌نامه‌ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا می‌دانی» گفت: «این‌جا کسانی هستند که به من اشاره می‌کنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»

نیمه‌های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می‌لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود می‌گفتم: «به راستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالت توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود.

چند روزی در این حالت بودم، بالاخره در یکی از شب‌ها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که وابسته آن هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می‌شود، اما خودت فعلاً نمی‌آیی»، پرسیدم: «بعداً چه‌طور؟»

گفت: «بعداً خواهی دانست». پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره می‌کنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و یک جای خالی در بین آن‌هاست.

او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدتی یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند و آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیه‌ی دست و پا مجروح شدم. در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند و من...».

1_ شهید محمدسعید امام‌جمعه شهیدی در سال 1338 در قزوین متولد شد و در دوران سربازی با عضویت در بسیج در مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد، و در تاریخ 4/3/1361 در سن 23 سالگی در مرحله‌ی اول عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید.

منبع :کتاب لحظه های آسمانی  

راوی : محمودرفیعی




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >