سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
یکشنبه 89/6/7 12:19 ع

3 روز مانده به چهلم علی، وصیت‌نامه‌اش به دستم رسید. وصیت‌نامه را باز کردم. علی نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار سایر دوستانم به خاک سپرده شوم».
اما وصیت‌نامه دیر به دست ما رسید و ما علی را در قبرستان ستارخان دفن کردیم. احساس ملامت می‌کردیم. به هر کجا سرزدم تا اجازه‌ی انتقال جنازه‌اش را بگیرم، موفق نشدم. از امام اجازه‌ی نبش قبر خواستیم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتیم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علی را در خواب می‌دیدم، می‌گفت: «هرچه احسان دارید، به وادی رحمت بیاورید. من در آن‌جا کنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان می‌آیم.»
این شد که پنج‌شنبه‌ها به وادی رحمت می‌رفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا این‌که 13 سال بعد از طرف شهرداری خبر آوردند که گورستان جاده‌کشی می‌شود، باید اجساد و اموات انتقال پیدا کنند. درست در سالگرد شهادت علی برای انتقال جنازه‌ی او به قبرستان ستارخان رفتیم. بر سر مزار حاضر شدیم و خاک آن را برداشتیم. به سنگ‌ها که رسیدیم، خودم خواستم که روی سنگ‌ها را جارو کنم تا خاک به استخوان‌ها و روی جنازه نریزد.
سنگ اول را که برداشتم، بوی عطر شهید بیرون زد که بچه‌ها به من گفتند: «حاجی گلاب ریختی؟» گفتم: «نه، مثل این‌که این بو از قبر می‌آید،» عطر جنازه همه‌‌جا را گرفت. سنگ‌ها را که برداشتم نایلون را بلند کردم، دیدم سنگین است. آن را بغل کردم، دیدم که سالم است. صورتش را داخل قبر زیارت کردم. مثل این بود که خوابیده است و همین شامگاه او را دفن کرده‌ایم.
با دیدن این صحنه یک حالت عجیبی به من دست داد، قسمت سبیل‌هایش عرق کرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهای صورتش و سبیل‌هایش هنوز تازه بود. موها و پلک‌ها همه سالم بودند. مثل این بود که در عالم خواب است. دستم را که انداختم به نایلون پایینی، چند تا از انگشت‌هایم خونی شد، مادر علی هم اصرار کرد که او را زیارت کند؛ وقتی خواستیم پیکر شهید را لای پارچه‌ای بپیچیم، مادر علی گفت: «بگذارید صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را ندیده‌ام.» یعقوب پسرم گفت: «کمی آرام باش مادر!» خواستم که نایلون روی صورتش را باز کنم که در وادی رحمت مانده بود، دستم خونی شد. پسرم سال‌ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادی رحمت مانده بود.

منبع :کتاب کرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 27 و 28
راوی : پدر و مادر شهید علی ذاکری




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
یکشنبه 89/5/31 3:49 ع

 هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعید به سر می‌بردند. یک روز صبح که می‌خواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم، دیدم بیدار است و ناراحت.
پرسیدم: چی شده مادر؟
گفت: امام را در خواب دیدم. من و عده‌ی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجه‌دارانش در طرف دیگر.
شاه رو به امام کرد و گفت: «پس کو آن یاران باوفایی که از آن‌ها صحبت می‌کردی؟» امام دست مبارکش را روی گردن من گذاشت و گفت آن‌هایی که می‌گفتم همین‌ها هستند که به ثمر رسیده‌اند!
چند سالی از این قضیه گذشت. انقلاب پیروز شد و در دوران جنگ مثل بقیه‌ی جوانان برای دفاع از مرزهای میهن اسلامی راهی جبهه شد.
آخرین بار که می‌خواست به جبهه برود، گفت: عملیاتی مهمی در پیش داریم. من هم می‌خواهم در آن عملیات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید می‌شوم. حرف‌هایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد. چند روز بعد که مارش عملیات به صدا درآمد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است. همین‌طور هم بود. پیکر پاکش را که آوردند دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکشان را نهاده بودند ترکش خورده و شهید شده است.

منبع :کتاب کرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 70
راوی : مادر شهید سید رضا سیدین




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
یکشنبه 89/5/3 4:8 ع

پس از این‌که به بچه‌ها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است، همه‌ی بچه‌ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» می‌خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع)‌ رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه‌ها گفت: «برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید، من از همه‌ی شما حلالیت می‌طلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت: «وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند: «به زودی عملیاتی شروع می‌شود و تو نیز در این عملیات شرکت می‌کنی و شهید خواهی شد»».
همین‌گونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع)) به شهادت رسید. با این‌که قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت به‌ شدت بیمار بود و حتی فرماندهان می‌خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او می‌گفت: «چرا شما می‌خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟»

منبع :کتاب کرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 139
راوی : یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد»




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 « بازی‌دراز » برسانند. برادر «علی موحد‌دانش » و برادر « محسن وزوایی » که فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح ‌کننده‌ی ارتفاع 1050 بودند .
« محسن وزوایی » که از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریکا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینک به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌کرد . چرا که بچه‌های سپاه در محدودیت‌های پیش آمده از طرف بنی‌صدر در این‌گونه عملیات علاوه بر دشمن مهاجم ، دشمنان نفوذی دو چهره که با پز خردمندی زمام امور را در دست گرفته بودند را نیز پشت سر داشتند.
به هر ترتیب در فتح این ارتفاع حاج محسن با اندک یاران باقی‌مانده‌اش حدود 350 تن از نیروهای گردان کماندوی ارتش بعث را به اسارت گرفتند ، لیکن در حین تخلیه‌ی اسرا به پشت جبهه یکی از افسران دشمن مصرانه تقاضای ملاقات با فرمانده‌ی نیروهای ایرانی را داشت . دوستان « محسن » به خاطر رعایت مسایل امنیتی ، شخصی غیر از او را به آن افسر بعثی به عنوان فرمانده‌ی خود معرفی کردند اما....
بعثی اسیر ، ناباورانه و با قاطعیت گفت : « نه ! فرمانده‌ی شما این نیست ».
از وی سؤال شد ، مگر تو فرمانده‌ی ما را دیده‌ای که این‌گونه قاطعانه سخن می‌گویی؟»
او گفت : «آری ، او در هنگام یورش شما به ما ، سوار بر اسب سفید بود و ما هرچه به طرفش تیراندازی و شلیک کردیم به او کارگر نمی‌شد . لذا من او را می‌خواهم ببینم».
« محسن وزوایی » که در آن جمع بود ناگاه زانوهایش سست شد و به زمین نشست و...
این واقعه نخستین جلوه‌ی امداد غیبی بود که از بدو جنگ این‌گونه تجلی نموده بود . لذا « محسن » در مصاحبه‌ای (تلویزیونی) به این واقعه به عنوان عنایت ائمه‌ی هدی (ع) به رزمندگان اسلام اشاره کرد و در مقابل بلافاصله سلف خردگرایان و « رئیس جمهور قدرت طلب » بنی‌صدر خائن عاجزانه دست به قلم شد و در ستون « کارنامه‌ی رئیس جمهور » روزنامه‌ی ضدانقلابیش « روزنامه‌ی انقلاب اسلامی » ضمن استهزا عنایات غیبی ، رذیلانه نوشت :
« این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرف‌ها را می‌زنند.... اگر اسب سفید در کار است ، چرا به جنوب نیامده و فقط به غرب رفته است ؟»
غافل از این‌که دوزخیان از درک این عنایات عاجزند و بهشتیان را به این حریم راه است . لذا شهید مظلوم حضرت آیت‌الله بهشتی (ره) در همان آوان فرمودند:
«خانقاه عرفان ما بازی دراز است ».

منبع : کتاب کرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 111




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
<   <<   6   7