شهید سید مرتضی آوینی :
حواسمان هست ؟! اگر « شهید » نشویم باید « بمیریم »!
راه سومی وجود ندارد !
برچسب ها : پیام شهدا ,
شرهانی
نام پاسگاه مرزی است که تقریباً در 100 کیلومتری غرب اندیمشک واقع شده است ، پاسگاهی که خاک آن در دو عملیات پیروزمند محرم و والفجر یک بر قدمهای رزمندگان دلیر اسلام بوسه زدند و آز آن پس جاودانه شد.
امروزه شرهانی یادمانی است که در میانه چم هندی ، چم سری و عین خوش واقع است ، این یادمان به همراه یادمان های دو کوهه ، فکه و فتح المبین از شمالی ترین یادمان های سرزمینهای جنوب است و متاسفانه به همین دلیل از مظلومیت بیشتری برخوردار است ، و سرزمینی که هنوز در آغوش آن پیکرهای پاک و مطهر شهدای بسیاری به امانت آرمیده است ، کمتر مورد توجه کاروان هاست.
از زیباترین جلوه های ماندگار در این مقر تفحص ، صحنه های مربوط به کشف و شناسای پیکرهای پاک شهداست.
برچسب ها : مناطق جنگی ,
او را از اوایل پیروزی انقلاب میشناختم
من تقریباً از اوّلین روزهاى پیروزى انقلاب این شهید را شناختم. از اصفهان پیش ما مىآمد، گزارش مىداد و کمک مىخواست؛ از آن وقت ما با ایشان آشنا شدیم. او سپس به کردستان رفت و بعد هم در دوران جنگ تحمیلى فعّالیت کرد؛ بعد از جنگ هم که معلوم است. اینکه شما مىبینید یک ملت، بزرگش، کوچکش، زن و مردش، جوانش، پیرش، امروزیش، دیروزیش، براى ابراز احترام به پیکر این شهید، یک اجتماع عظیم را به وجود مىآورند - که جزو تشییعهاى کم نظیر در دوران انقلاب بود - بهخاطر همین اخلاص و همین صفاست. خداى متعال دلها را متوجّه مىکند. ما این را لازم داریم و الحمدلله امروز هم افرادِ اینگونه داریم.
بیانات در دیدار فرماندهان ارتش - 1378/1/25
نبوغ نظامی
شاید امروز هم بعضى خیال کنند - که عملیاتى مثل عملیات بیتالمقدّس، فقط یک هجوم انبوه انسانى بود! اینها سخت در اشتباهند. هیچ امواج انسانى، بدون فرماندهىِ قادرِ قاطعِ هوشیار، نمىتواند هیچ عملى را انجام دهد. در جنگ نظامى، سازماندهى و عملیات و فرماندهى و تاکتیک و دقّتنظر و موقعشناسى و دهها عامل در کنار هم، دانش نظامى را به وجود مىآورد و استعداد و نبوغ نظامى را نشان مىدهد. این اتّفاق، در عملیات فتح خرّمشهر - یعنى همان عملیات بیتالمقدّس - روى داد، که همین شهید عزیزِ اخیرِ ما - شهید صیّاد شیرازى - یکى از کارگردانان اصلى این عملیات بود و خودِ او مثل ظهر چنین روزى، از آنجا با تلفن با بنده تماس گرفت و مژده پیروزى را داد و گفت سربازان عراقى صف طولانى کشیدهاند تا بیایند اسیر شوند! ببینید این عملیات چقدر هوشمندانه و قوى و همهجانبه بود که نیروهاى دشمن احساس اضطرار مىکردند که براى حفظ جان خودشان بیایند خود را تسلیم اسارت کنند! که در آن روز هزاران نفر از نیروهاى دشمن متجاوز - که آن همه با غرور و تکبّر، فریاد سر داده بودند - آمدند دودستى خودشان را تسلیم رزمندگان اسلام کردند!
بیانات در دیدار خانواده شهدا - 1384/3/3
شیر همهى بیشهها
کشتن کسى مثل «صیّاد شیرازى» خیلى هنر و توانایى و پیچیدگى تشکیلاتى نمىخواهد. آدمى از خانهاش بیرون مىآید، سوار اتومبیلش مىشود و بدون محافظ راه مىافتد و مىرود. در این میان اگر دو نفر آدم، نامردانه و مخفیانه و با فریبگرى تصمیم بگیرند او را به قتل برسانند، کار سادهاى است، والّا اگر مىخواستند مردانه جلو بیایند، صیّاد شیرازى یک نفرى جواب امثال آنها را مىداد.
کسى مثل امیرالمؤمنین علیهالصّلاةوالسّلام را هم یک نفر آدم با یک همدست مىتواند بکشد؛ چون او شیر همهى بیشههاى مردانگى و شجاعت بود. بنابراین کشتن کسى مثل صیّاد شیرازى، نه دلیل قوّت سازمانى و نه دلیل طرفدار داشتن کسى است. این کار جز خباثت و شقاوت و دورى روزافزون آنها از مردم و ارزشها، چیز دیگرى را نشان نمىدهد.
وقتى مردم به این حادثه، این طور جواب مىدهند، خیلى چیزهاى بزرگ به دست ملت مىآید. خون شهید حقیقتاً چیز مبارک و عجیبى است. شما ببینید در تشییع شهید صیّاد شیرازى چه اجتماعى تشکیل شد! همه متأثّر بودند و گریه مىکردند. هیچ کس به خاطر رودربایستى و براى نشان دادن خود نیامده بود؛ همه با یک انگیزهى قلبى آمده بودند.
بیانات در دیدار فرماندهان ارتش - 1378/1/25
معجزه اخلاص
بنده وقتى به تلویزیون نگاه مىکردم، سیل عظیم و خروشان جمعیت را مىدیدم. من چند جا این حالت را دیدهام که یکى از آنها اینجا بود. دیدم یک عامل معنوى اثر مىگذارد و آن، اخلاص است.
برادران عزیز! اخلاص چیز عجیبى است؛ یعنى کار را براى خدا کردن و همان چیزى که مضمون عامیانهاش در شعرى آمده است: «تو نیکى مىکن و در دجله انداز». انسان براى خدا کارِ خوب و درست و صحیح بکند و در پى این نباشد که حتماً به نام او ثبت شود و امضاى او زیر آن بیاید؛ این بلافاصله اثر مىدهد. خداى متعال بعد از شهادت این مرد، در همین قدم اوّل، به او اجر داد.
البته خودِ شهادت بزرگترین اجرى بود که خدا به او داد؛ چون این طور کشته شدن، براى انسان خیلى افتخار است. بالاخره صیاد شیرازى، یک مرد پنجاه و چند ساله، ده سال دیگر، بیست سال دیگر، سى سال دیگر - که با یک چشم به هم زدن مىگذرد - از دنیا مىرفت و از همین دروازه عبور مىکرد؛ منتها با یک ناخوشى، با یک بیمارى، با یک تصادف، یا با یک سکتهى قلبى؛ از این حوادثى که دائم اتفاق مىافتد.
بیانات در دیدار فرماندهان ارتش - 1378/1/25
حیف بود صیاد بمیرد
دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایستهى شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشمهاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند!
فاصلهى بین مرگ و زندگى، فاصلهى بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مىکنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضىها واقعاً روسفید خدا را ملاقات مىکنند، که احمد کاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند.
بیانات در مراسم تشییع پیکرهاى فرماندهان سپاه 1384/10/21
مرگ تاجرانه
بنده از قدیم مىگفتم شهادت مرگ تاجرانه و مرگ زرنگهاست. آدم همین روغن ریخته را نذر امامزاده مىکند. انسان جانِ رفتنىِ از دست دادنىِ نماندنى را به گونهاى به خداى متعال مىسپرد؛ در صورتى که این متعلّق به اوست و او بالاخره انسان را مىبرد. بنابراین اوّلین اجرى که خدا به شهید داده، خودِ شهادت است؛ یعنى روغن ریختهى او را قبول کرد و هدیهاى را پذیرفت و در نتیجه شهید در عالم وجود و تا قیامت، انسان با ارزش و ماندگارى شد.
بیانات در دیدار فرماندهان ارتش - 1378/1/25
منبع: khamenei.ir
برچسب ها : یاد و خاطره شهدا ,
وصبت نامه شهداء را مطالعه کنید که انسان را می لرزاند و بیدارو میکند. [امام خمینی (ره)]
فرازی از وصیتنامه سردار شهیدحمید باکری .
مسئولیت : جانشین دلاور لشکر 31 عاشورا
به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلابات اسلامی اهمیت زیادی قائل شوید ، در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه ، دعای کمیل و توسل و مجالس بزرگداشت شهداء مرتب شرکت کنید در یادبود من به یاد شهداء کربلا و امام حسین گریه و عزاداری نمایید.
برچسب ها : وصیت نامه شهدا ,
هر روز وقتی از جستجو برمیگشتیم بطری آب من خالی بود اما بطری مجید پازوکی پر بود . توی این حرارت آفتاب ، لب به آب نمی زد همش دنبال یک جای خاص می گشت . نزدیک ظهر روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر توی فکه نشسته بودیم و دید می زدیم که مجید بلند شد . خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش . هی می گفت پیدا کردم. این همون بلدوزره و ...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر انها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت . مخصوصاً آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.
مجید بطری اب را برداشت ، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه میکرد و می گفت :« بچه ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم به خدا نداشتم . تازه ، آب براتون ضرر داشت!» ....مجید روضه خوان شده بوده و...
منبع: کتاب آسمان مال آنهاست – صفحه 16
برای شادی روح شهدا صلوات
برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس ,
سال 64 بود. اعتصاب شروع شد. تازه از حمام آمده بودم. با یکی از بچه های کرمان در طبقه دوم اردوگاه رومادی 3 کمپ 9 با سایر بچه هاشروع کردیم
به الله اکبر گفتن. در لابلای شعارها و فریادها ، "یا ایها المسلمون اتحدوا اتحدوا" می گفتم و بعد شروع به گفتن مرگ بر صدام به زبان عربی کردم.
عادل، سرباز عراقی از توی حیاط مرا دید و شناخت. نیم ساعت بعد وقتی عراقی ها به داخل بازداشتگاه ها هجوم آوردند و با هر چه داشتند توی سر و کله ما می زدند، عادل مرا از صف بیرون کشید و یک نفر عراقی دیگر شروع به زدن با کابل به کمرم کرد. تا هفتاد که شمرد، خلف، یکی از اسرایی که کار ترجمه را انجام می داد به عادل التماس کرد و به او می گفت: طفل طفل.خلاص. منظورش این بود که بچه است دیگر او را نزنید. آنها هم دلشان سوخت و مرا رها کردند. سیم کابل توی گوشت های بدنم نشسته بود.
از آن به بعد وقتی عادل سرباز ملعون عراقی مرا می دید دستانش را جلوی دهانش می گرفت و اطراف خود را می پایید تا سربازان عراقی او را نبینند. آرام می گفت: تو بدرسگ می گفتی مرگ بر صدام؛ و بعدش دو سه تا سیلی می زد و مرا به کناری پرت می کرد و می رفت.
چند روز بعد که اعتصاب شکسته شد نزد مرحوم شهسواری رفتم. او در حالی که داشت با گِل مُهر نماز درست می کرد دستانش را شست و با یک چیزی که درست یادم نیست شروع کرد به درآوردن تکه های کوچک سیم کابل برق ازبدنم و آرام آرام اشک می ریخت. او روزهای بعد برای چندین دفعه مرا صدا زد و با روغن هایی که از برنج ظرف مانده بود و آنها را جمع کرده بود جای زخم هایم را چرب می کرد.
یادش به خیر باشد.روحش شاد و گرامی باد!
--------------------------------------------------------------------------
گفتنی است شهید"محمدشهسواری" که تصویرش درپائین دیده می شود کسی بود که هنگام اسارتش به دست بعثی ها، باشجاعت تمام, درست درهمین تصویر با صدای بلند شعار:"مرگ برصدام،ضداسلام"را سرداد که پس از آن نظامیان بعثی با قنداق اسلحه به جانش افتادند.
کرامت یزدانی
منبع:ساجد
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش میشد. بچهها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند.
روز شهادت حضرت زهرا(س) همیشه برای شیعیان یکی از روزهای مهم محسوب میشده و آنها برای احترام به این روز از هیچ کوششی مضایقه نمیکردند و در شرایط سختی که به آنها اجازه برپایی مراسم عزاداری داده نمیشد، با سکوت خود به این روز احترام میگذاشتند.
سیدناصر حسینیپور در کتاب «پایی که جا ماند؛ یادداشتهای روزانه از زندانهای مخفی عراق»، خاطره خود از سالروز شهادت خانم فاطمه زهرا(س) را در سال 68 روایت میکند و در شرایط سختی که به همراه دیگران در آسایشگاه به سر میبردند، تنها توانسته بودند تلویزیون را خاموش کنند. خاطره این روز این گونه روایت میشود:
یکشنبه 21 آبان 1368- تکریت- کمپ ملحق
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش میشد. بچهها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند. نگهبانان کمپ که بیشتر اوقات از پشت پنجره بازداشتگاهها ما را میپاییدند و تلویزیون تماشا میکردند، ناراحت شدند. تلویزیون را برای استفاده اسرا آورده بودند اما در حقیقت متعلق به عراقیها بود. سروان خلیل اجازه نمیداد، نگهبانها تلویزیون اسرا را برای استفاده خودشان ببرند. نگهبانها که تلویزیون نداشتند، شبها پشت پنجره میآمدند و هر شبکهای را که میخواستند، نگاه میکردند. بارها اتفاق میافتاد که اسرا دوست داشتند فوتبال تماشا کنند، عراقیها میخواستند شوهای عربی و ترکی تماشا کنند. شوهای مورد علاقه شان مرتب از تلویزیون پخش میشد. برای حزباللهیها اهمیتی نداشت تلویزیون چه پخش میکند. بچهها بجز اخبار برنامههای راز طبیعت و بعضی فیلمهای مستند، دیگر برنامهها را نگاه نمیکردند.
ولید از این که بچهها تلویزیون را خاموش کرده بودند، عصبانی شد. او که عفت کلام نداشت، به حمید غیوری بچه گنبد که تلویزیون را خاموش کرده بود، زیاد بد و بیراه گفت. ولید، حمید را کنار پنجره خواند، دستش را از لای میلههای پنجره بازداشتگاه داخل آورد و چند سیلی خواباند توی صورت حمید.
بنا به دستور ولید تلویزیون را روشن کردند. تلویزیون عراق ترانه محمود انور را پخش میکرد. ولید که آدم شاد و شنگولی بود همیشه با خواننده عرب، می اکرم که زن سرلخت و بی حجابی بود، همخوانی میکرد. بچهها نه کاری به ولید داشتند، نه به تلویزیون. ولید برای اینکه لج مرا در آورده باش، صدایم زد و گفت:
- ها ناصر استخباراتی، دست بزن!
جوابش را ندادم. حسین مروانی اسیر عرب زبان ایرانی را برای ترجمه حرفهایش صدا زد و گفت:
- خمینی بهتون گفته این خانمهای خوشگل رو نگاه نکنید؟!
دلم نمیخواست با او همکلام شوم. از جایم بلند شدم، میخواستم به آن قسمت بازداشتگاه بروم، جایی که به ولید دید نداشته باشم، نمیخواستم او را ببینم. ولید فهمید؛ مرا کنار پنجره فراخواند و گفت: چطوره شما نیروهای خمینی از رقص و ترانه بدتون میآد، من که از دیدن این تصاویر خوشم میآد!
- یکی مثل شما خوشش میآد، ما بدمون میآد. اسلام میگه از گناه دوری کنید!
ولید خندید و گفت: حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده، من خودم عاشق گوگوش و مهستی شما هستم، چطوری شما از اینا بدتون میآد؟
امشب اولین باری بود که ولید درباره مسائل دینی و اعتقادی با من بحث میکرد. برای او جا افتاده بود که حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده. ولید بچهها را تشویق میکرد که رقصها، ترانهها و شوهای تلویزیونی عراق را تماشا کنند. شاید یکی از علتهایی که تلویزیون آورده بودند، گمراه کردن و به انحراف کشاندن بچهها بود. عراق به همین راحتی برای کسی هزینه نمیکرد؛ آنها به نگهبانهای خودشان تلویزیون نداده بودند، به قول یکی از بچهها عاشق چشم و ابروی دشمن خودشون که نیستند، هدف داشتند. فکر کردم به ولید چه بگویم. تشبیه خوبی به ذهنم آمد، با این که نمی دانستم چقدر حرفم میتواند در ولید اثر بگذارد، بهش گفتم:
- سیدی! میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بپرس!
- اگه شما گرسنهتون باشه، برید یه جایی ببینید دو تا کنسرو ماهی هست، یکی از کنسروها درش بسته است، یکی شون هم درش بازِ، از کدوم یکی از کنسروها میخورید؟
ولید که اولین باری بود که به ملایمت با من حرف میزد، بدون اینکه منظورم را متوجه شده باش، گفت:
- خوب معلومه از کنسرو سربسته!
منتظر همین جوابش بودم تا حرفم را حالیاش کنم. وقتی این جواب را شنیدم، بهش گفتم:
- شما به خاطر اینکه اون کنسرو ماهی سربسته، مسموم نیست، ازش میخورید، درسته؟
وقتی سرش را به حالت تایید تکان داد، ادامه دادم:
- شما به خاطر اینکه اون یکی کنسرو درش باز بوده و مسمومه ازش نمیخورید، درسته؟
ولید که هنوز هم منظورم را نگرفته بود، گفت:
- این چه ربطی به حرف من داره؟
- خیلی ربط داره، من از این سوال منظوری داشتم.
- منظورت چیه؟
- دختر با حجاب مثل کنسرو ماهی سربسته میمونه که پاک و باخداست، آدمهای خوب و با خدا پرورش میده. دختر بی حجاب هم مثل اون کنسرو ماهی سر باز میمونه که به اسلام پایبند نیست. آدمهای فاسد و پلید و خطرناک از دامن اونا پرورش پیدا میکنن.
وقتی ولید داشت به حرفهایم فکر میکرد، ادامه دادم: همان طوری که شما از کنسرو ماهی سر باز و مسموم نمیخوری، باید از بیحجابی و بی عفتی هم دوری کنید. وقتی از کنسرو ماهی سربسته استفاده میکنی، این یعنی که قلبتون داره بهتون میگه با حجاب و پاکی هم خوب چیزیه!
دو سالی که ولید نگهبان کمپ بود، اولین باری بود که با دقت به حرفهایم گوش داد و به فکر فرو رفت. فکر میکنم آن شب با این مثال ساده و ابتدایی توانسته بودم ولید را با وجدانش و حقیقت درونش درگیر کنم، هر چند در برخورد بد او با من تاثیری نداشت.
برشی از خاطرات سیدناصر حسنیپور از زندانهای مخفی عراق
منبع :تبیان
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
شهید دکتر مصطفی چمران
" من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد."
برچسب ها : مناجات شهدا ,
ما شرایط خوبی نداشتیم.برای همین هر موقع به خانه فامیل و آشنایان می رفتیم،همین که بعد از مهمانی ، پایمان به خانه خودمان می رسید،با خانمم دعوایمان می شد.
می گفت:«دیدی فلانی چه تلویزیونی داشت؟یخچالشان رو دیدی؟حواست به لوسترشون بود؟آخه به تو هم میگن مرد؟ عرضه نداری یه زندگی خوب واسه من درست کنی...» اینها را میگفت و بعد من جواب می دادم و دعوا بالا میگرفت.اما هر موقع به خانه ساده داریوش می رفتیم نه تنها از این حرف ها نداشتیم بلکه چنان آرامشی می گرفتیم که مدت ها از این حرف ها نداشتیم ، بلکه چنان آرامشی می گرفتیم که مدت ها در جانمان احساسش می کردیم.»
متن بالا بخشی از دفتر دوم مجموعه کتب شهید علم است،این دفتر شامل مجموعه خاطراتی در مورد نخبه شهید داریوش رضایی نژاد است که به روایت پدر ، برادر، همسر ، دوستان و آشنایان این شهید بزرگوار می باشد.
برچسب ها : یاد و خاطره شهدا ,